رمان سرای مروارید

در این وبلاگ قرار است رمانی به قلم خودم گذاشته شود از شما تقاضا دارم من را همراهی کنید.😍هرگونه کپی برداری صرفا حرام میباشد.

رمان سرای مروارید

در این وبلاگ قرار است رمانی به قلم خودم گذاشته شود از شما تقاضا دارم من را همراهی کنید.😍هرگونه کپی برداری صرفا حرام میباشد.

رمان زندگی به سبک پاییزی قسمت 2

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۱۲ ب.ظ

آنقدر زیبا و رسا صحبت میکند که من دقتی در اسمش نمیکنم و گاهی وقتا فقط سرم را تکان میدهم تا خالی از عریضه نباشد.اما اینبار که بروم حتما اسمش را در خاطرم میسپارم من به شخصه وقتی جلو صحبت هایش برای انرژی و امید دادن من میکند کم می اورم ادم از این طرز بیان کلمات زیبای او در عجب می ماند و ساکت میشود

زبان بی تقصیر من هم حق دارد لال شود .

ویلچر را به سمت صندلی چوبی داخل حیاط هدایت میکنم یاد روز های قشنگ می افتم و لبخند میزنم نگاهی به محتوای لیوان میکنم بادی میوزید که کمی خودم را جمع میکنم. صدای دمپایی های مادرم را از پشت سر میشنیدم که با سرعت به سمتم می امد و در اخر بافتم را روی شانه هایم انداخت و صورتم را میبوسد و رفت از  همانجا میتوانستم لبخندش را احساس کنم  لیوان را برداشتم و کم کم محتویاتش را میخورم و به رقص برگ ها نگاه می کنم که باد برگ هارا به بازی گرفته بود،گاهی به بالا و گاهی به پایین حرکتشان میداد. درخت هم گاهی چپ و راست میشد.خندیدم،خنده ی من برای باد پارچه ی قرمزی شدکه مثل گاو های وحشی با سرعت زیاد به سمتم بیاید.

و بخواهد حمله کند و قیافه ی من تابلویی بود که به ان گاو وحشی اخطار ایست بدهد و او هم مانند یک سگ اهلی به کناری برود و مشغول خوردن استخوانش بشود.از این فکر و خیال در امدم و بقیه ی محتویات لیوان را نوشیدم و مثل همیشه منتظر ورود پدر همراه با یک نان سنگک داغ شدم نیم ساعتی بود که به در قهوه ایه خانه زل زده بودم که یک لحظه احساس کردم چشمانم خیس شد اما دوباره خشک شد چون همیشه پدر دست در دست برادرم "طاها"می امد اما یک سال است که دیگر در دست پدر دست برادرم نیست ؛همان نان همیشگی و دیگر هیچ. برادرم در ان تصادف کذایی از شیشه ماشین به بیرون پرت شد و برای همیشه مارا سیاه پوش خودش کرد دلم برایش تنگ شده پدرم جلو امد دستم را گرفت و بوسید و سرم را ناز کرد و به من صبح بخیر گفت با هم به سمت خانه رفتیم به صحبت های پدر و مادرم در مورد دکتر من گوش دادم پدر گفت:مریم جان اقای دکتر زنگ زد و گفت"به زودی میخواهم به خارج کشور بروم باید "افسون"را تا وقتی که وقت دارد ببریم پیشش. مادرم گفت:کی بریم بهتره؟

پدر:امروز خوبه؟ مادر:خیلی هم عالی!!زنگ میزنم میگم ما عصر میایم برای ویزیت "افسون"کمی خوشحال شدم صبحانه را خوردم مامان مریم گفت:تایک ساعت دیگه اماده شو میخوایم بریم دکتر!

یک ساعت بعد:

من اماده روی ویلچر رو به روی در سالن بودم پدرم امد من را هل داد و سمت ماشین رفتیم مادرم در حیاط را باز کرد و پدرم من را در ماشین نشاند و ویلچر را در انجا گذاشت،و ویلچر تاشو را در صندوق عقب گذاشت نیم ساعتی در راه بودیم وقتی به انجا رسیدیم پدر جلو مطب نگه داشت و ماشین را پارک کرد. به ساختمان کنارم خیره شدم سنگ نما و بسیار شیک بود،در مطب منتظر نشسته بودیم که منشی صدایم زد "افسون تیموری راد"وارد اتاق اقای دکتر شدیم اقای دکتر مثل همیشه متین و متواضع با ما سلام و احوال پرسی کرد و...

Morvarid Homayon #

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۶/۱۰/۲۶
morvarid homayon

نظرات  (۲)

خیلی خوب شده 
:)
پاسخ:
قربونت
خیلی عالی شده بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم
پاسخ:
حتما عزیزم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی