رمان سرای مروارید

در این وبلاگ قرار است رمانی به قلم خودم گذاشته شود از شما تقاضا دارم من را همراهی کنید.😍هرگونه کپی برداری صرفا حرام میباشد.

رمان سرای مروارید

در این وبلاگ قرار است رمانی به قلم خودم گذاشته شود از شما تقاضا دارم من را همراهی کنید.😍هرگونه کپی برداری صرفا حرام میباشد.

و بعد از بستن قولنامه به سمت خانه حرکت کردیم،مامان و زن عمو تند تند در حال جمع کردن وسایل ها بودند
عمو به طرف من آمد گفت:دخترم؛با پدرت صحبت میکنم تو برو خونه شمالی شوفاژ هارو روشن کن خونه گرم بشه تا ما بیایم انشالله ما فردا صبح میرسیم .لطفا وسایل های مورد نظرت رو بردار.
عمو با پدر صحبت کرد و بعد از جمع کردن وسایل های مورد نیازم و انداختن چند تیکه به زن عمو و مامان که در حال جمع کردن وسایل های خانه ی ما بودند،با خداحافظی از آنجا دور شدم و به سمت آژانسی که دم در منتظر من بود رفتم پدرم پشت سر من آمد و پول کرایه ی آژانس و آدرس خانه شمالی را داد و به من گفت مواظب خودم باشم. در راه به آن خانه عجیب فکر کردم تا خود شمال در  خلوتم با خدای خودم راز و نیاز کردم از خدا سلامتی برای همه کسانی میشناسم و نمیشناسم کردم بعد از ان از هدف هایم و ارزو هایم گفتم حس خوبی بود .
هندزفری را در گوش هایم گذاشتم اهنگی شروع به خواندن کرد:

   بگین به دادم برسه این همه بغضُ کم کنه
به غم بگین یکی دو روز منو فراموشم کنه
یکی اینجا شب و روز خیلی بیقرارته
نمیدونی این دیوونه چقدر چشم به راهته
روزا کار من شده هی مرور خاطرات
بگو این دل دیگه چقدر بمیره برات

شبا این دیوونه با عشق تو تو تنهاییاش سر کرده
نم بارون و خیابون خاطراتُ دو برابر کرده
گاهی وقتا زود به زود این دل من واسه ی دلت تنگ میشه
تنها راه عشق و ابراز علاقه م همین آهنگ میشه

دوریتو نمیتونم دیگه طاقت بیارم
میدونی که من چقدر دوسِت دارم
کاش بدونی که چقد بی تو پریشونم و بعد
نگو میری میدونی باورش سخته چقد

شبا این دیوونه با عشق تو تو تنهاییاش سر کرده
نم بارون و خیابون خاطراتُ دو برابر کرده
گاهی وقتا زود به زود این دل من واسه ی دلت تنگ میشه
تنها راه عشق و ابراز علاقه م همین آهنگ میشه

شبا این دیوونه با عشق تو تو تنهاییاش سر کرده
نم بارون و خیابون خاطراتو دو برابر کرده
گاهی وقتا زود به زود این دل من واسه ی دلت تنگ میشه
تنها راه عشق و ابراز علاقم همین آهنگ میشه
(آهنگ شب های دیوونگی _محسن ابراهیم زاده )
برای بار هزارم اهنگ را دوباره playکردم.
 برای لحظه ای ماشین توقف کرد چشمانم را باز کردم راننده برای گله در حال عبور ایستاده بود وقتی همه ی گله به ان طرف خیابان رفتند ماشین دوباره حرکت کرد و من دوباره چشمانم را بستیدم.
با صدای خانم خانم گفتن های راننده با بدبختی چشمانم را باز کردم نگاهی به اطرافم کردم و خانه شمالی را دیدم راننده زود تر از من پیاده شد و چمدانم از صندوق عقب در اورد من هم پیاده شدم چمدان را برداشتم و به سمت در حیاط حرکت کردم عمو گفته بود صاحب خانه ؛خانه است در را که بزنم در را باز میکند و بقیه کلید هارا هم به من میدهد،تا دستم را بالا بردم که در بزنم در باز شد ان مرد مانند کسی بود که پشت در اماده نشسته باشد و منتظر باشد .با سر پایین سلامی کردم و او هم جوابم را داد و همه کلید هارا به من داد و مثل کسی که بی حوصله باشد خداحافظی کرد و رفت ...
وارد خانه شدم فقط موکت بود همین وسایل هایم را گوشه ای گذاشتم شوفاژ هارا روشن کردم
کمی نشستم حوصله ام سر رفت به سرم زد تا بیرون بروم و کمی قدم بزنم لباس مناسب پوشیدم و بیرون از خانه رفتم یواش یواش قدم میزدم بوی خوب نم می آمد  هوای خوش را استشمام کردم بوی خوب برنج سراسر ان منطقه را پوشانده بود نگاهم به درختی افتاد که سبز و بلند  بود که کسی به او تکیه کرده بود ...

Morvarid Homayon#

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۲۸
morvarid homayon

باز باران...بی ترانه...


💧باز باران..

💧با ترانه

💧دارد از مادر نشانه..💧


💧بوی باران..

💧بوی اشک مادرانه💧

💧 پر ز ناله💧


💧کودکی با مادری پهلو شکسته💧

💧سمت خانه..💧

💧کوچه ها و تازیانه💧


💧گریه های کودکانه💧

💧حمله ی نامرد پَستی وحشیانه

💧تازیانه  تازیانه. .💧


💧پس چرا مادر، چرا گم کرده راه آشیانه..💧


💧باز باران.💧

💧دانه دانه ،حیـدرانه💧

💧بی صدا و مخفیانه💧


💧آه ، از غسل شبانه💧

💧زینبــانه 💧

💧لرزه افتاده به شانه💧


💧پشت تابوتی روانه💧

💧بـــــاز  بـــاران 💧

💧باز....


😔😔😔😔😔😔

ایام دهه فاطمیه را به پیشگاه مقدس آقا امام زمان علیه السلام تسلیت میگوییم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۴۳
morvarid homayon
3جور اشتباه داریم....😧



اشتباه بزرگ...😣



اشتباه کوچک😒



اعتماد☺
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۰۷
morvarid homayon

در پس زندگی ناجوانمردانه ای گیر کرده ام نه راه پس دارم نه راه پیش فقط باید بمانم تیغ بکشم ارزو هایم را ...

خاستار کمی ارامشم ،از سوی هیچ کس آرامش نمیگیرم هیچ کس و هیچ کس .... فقط از جانب خودم ،دلم کمی ارامی میخواهد ولی بخدا خودم هم نمیتوانم بخدا که نمیشود خودش باید آرام شود ..

گاهی میگویی فراموش میکنم مشکلاتم را اما نه خودت را گول میزنی نیروی کنش و واکنش تو را به مشکلات پس میدهد...

اگر  هم عصای موسی را در دریای غمم بگذارند آنها از آن جدا نمیشوند تا شاید کمی تا قسمتی راحت باشم...

حتی حضرت داوود هم نمیتواند حرف های من را درک کند او که علم درک کردن همه ی زبان هارا داشت.

دلم خوابی میخواهد به اندازه 300 سال اما نه مانند گذر یک روز بلکه به اندازه ی همان 300 سال عمیقه عمیق..💙

#مروارید_همایون


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۴۰
morvarid homayon
آرام قدم بر میدارم به سمت ناراحتی هایم میروم خودم را نوازش میکنم به خودم دلداری میدهم خودم را میبوسم
پتانسیل عاشق شدن در هوای سرد را ندارم،برف آرام ارام پایین می اید زمین دلم را سفید پوش و زمین مغزم را سیاه پوش میکند مغزم یخ زده است نیرویی ندارم ...
به سمت تردمیل سرنوشتم میروم شاید بگویی چرا تردمیل ؟!!زیرا هر چه میروم به جایی نمیرسم.
در گوگل خاصیت  قلبم را سرچ میکنم،صاحب گوگل قلبم ایمیلی به من میزند با عنوان:
زیاد عاشق نباش،دست تو نمک ندارد،بدرد عاشق شدن نمیخوری هر چه محبت میکنی بجایی نمیرسی ؛به نظر من در کنجی،روی صندلی ای بنشین ،کتاب روانشناسی در دست راستت بگیر ،فنجانی قهوه در دست چپت و گاهی هم نگاهی به ستاره های شب کن تا....
عاشق خودت و تنهاییت شوی..
#مروارید_همایون
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۵۳
morvarid homayon

عمو وپدر به مامان و زن عمو خبر دادند که دست از جمع کردن  وسایل بردارند وخود را برای سفر دو روزه به شمال اماده کنند   تاچند خانه را که انتخاب کرده اند انهاهم ببینند و از بین آن ساختمان های دوطبقه یکی را انتخاب کنند.
همگی آماده سفر شدیم به جز"نسرین"که قرار شد با اقای  "عبداللهی"به کار های اقامتشون مشغول بشن. هر چند که نمیتونم دکتر رو فراموش کنم اما میشود چه کرد ،ناراحتی فایده ندارد .
در طول راه تمام مدت حواسم به دکتر بود اما با دیدن هوای پاک جاده های سر سبز شمال که روح را از تن ادمی میپروند ؛روح از تنم پرید و سر گرم دیدن ان پدیده شگفت اور شدم تا...
تا زمانی که به جایی رسیدیم که یک خانه دو طبقه بود و بود و اطراف ان را زمین های کشاورزی برنج و چایی محصور کرده بودند .من که به شخصه از دیدن چنین خانه ای خوشحال شدم و به وجد امدم .
همگی پیاده شدیم وارد شدیم ...
دو طرف حیاط بزرگ را درخت های پرتقال و نارنگی و زیتون....احاطه کرده بودند.به خانه ی چوبی روبرویم نگاه کردم زیبا و خوشمزه چنین خانه ای را باید خوشمزه خطاب کرد..
مرد بنگاه دار شروع به صحبت کرد:این خانه استثناعا 3 طبقه هست .صاحب این ساختمان سه برادری هستند که دو نفر انها مجبور به فروختن ارث پدریشان هستند و یکی از انها قصد فروش ندارد و اگر شما دوست داشته باشید با این شرایط در چنین خونه ای زندگی کنید قبول کنید البته لازم به ذکر که آقای "رحمانی "در اطراف اینجا در یک زمین کشاورزی کارگری میکنه و تمام وقت خونه نیست و خود اقای "رحمانی"هم الان خدمت میرسن .
صدای در به گوش رسید و مردی بلند قد ،هیکلی تنومند ، چشمانی سیاه و پوستی سفید با لباسی ساده وارد شد و با همه سلام و احوال پرسی کرد ،مادر و زن عمو که به هیچ وجه حاضر به از دست دادن چنین خونه ای نمیشدند و مردها هم از نگاه خانم ها همه چیز را میخواندند و شروع به بستن قرار داد کردند قرار داد را بستن و...
ان خانه یکی از فانتزی های من بود خانه ی دوست داشتنی من..
به خانه برگشتیم و با انرژی بیشتری شروع به جمع کردن وسایل خانه ما شدیم زن عمو و مامان عین کوزی کار خانه مارا میکردند تا بعد از کار خانه ما و برگزاری مراسم بله برون و امدن خاله دکتر از استانبول برای بله برون کار های خانه عمو هم انجام بدهیم.
صدای زن عمو می امد که میگفت:"مریم"،افسون هنوز عادت داره صبح ها نوشیدنی بخوره؟
مامان:اره چطور مگه؟
زن عمو :هیچی "نسرین"میگفت دکتر هم همین عادت رو داره و نسرین هم گفته "افسون"هم هر روز صبح نوشیدنی میخوره ولی خب میدونی قدیما میگفتن با شکم خالی نوشیدنی نباید بخوری.
وقتی زن عمو این صحبت را کرد صدایی در ذهنم جرقه زد"اولین تفاهم"و. .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۴۴
morvarid homayon
ممنون از نگاه های گرمتون❤
Morvarid Homayon #
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۱۴
morvarid homayon

یک روز بعد :
امروز قراره اقای "عبداللهی" با مامانم وپدرم به عنوان بزرگتر اقای "عبداللهی"به خاستگاری نسرین خونه عمواینا برن "نسرین"به من تلفن کرده که من هم یک ساعت قبل از مراسم اونجا باشم الان هم دارم آماده میشم تا با آژانس برم اونجا ،آماده شدم زنگ زدم آژانس گفت تا ده دقیقه دیگه یک پژو میاد دنبالم ،نگاهی به ساعتم میکنم 10 دقیقه ای میشه که منتظر اژانسم اما نیست که نیست...
تلفنم را که پدرم هدیه تولدم خریده بود را بیرون می اورم تا دستم را روی شماره آژانس میگذارم صدای قیییژ در سر کوچه امد خنده ام گرفت تکیه ام را از در گرفتم و به بیرون قدم گذاشتم با دیدن چهره ی حول زده ی پیر
تبسم ریزی کردم لبخند را پر رنگ تر کردم و لنگ لنگان به سمت ماشین تازه لنگ کشیده اش رفتم وقتی لبخند من را دید خیالش راحت شد
در ماشین نشستم و سلام کردم اوهم با ان لهجه ی شیرین شیرازی اش گفت:سلام دده شرمونده دور شد.
لبخندم را حفظ کردم و فقط سرم را تکان دادم فقط در مواقع که مجبور بودم حرف میزدم حرکت کرد ادرس خونه عمو را همون موقع به منشی اژانس داده بودم و نیاز نبود دوباره زبان زبان بسته ام را باز کنم.نگاهم به نگاه جاده گره خورد که از راه چشمانش بامن صحبت میکرد، از من گله داشت برگ ها درخواست میکردند در این روزهای پاییزی همراهیشان کنم من هم شرایطم را گفتم طوری گفتم که بفهمند درک کنند حال خرابم را، به خانه ی عمو رسیدیم خانه ای بسیار بزرگ و باغی که دوطرف خانه ی زیبایشان درخت های سر به فلک کشیده ی کهن سال در بر گرفته اند .کرایه را حساب کردم لنگان لنگان به سمت در سفیدشان رفتم ایفون را زدم بدون اینکه بپرسه کیه در را باز کرد وارد شدم یواش یواش داشتم قدم و به سمفونی کلاغها که روی سیم های توی کوچه نشسته بودند گوش میدادم که محکم در آغوش گرمی فرو رفتم سرم را بالا اوردم و چشمانم در چشمان ذوق زده اش گره خورد دختری با موهای قهوه ای بلند شلال،چشمانی مشکی و صورتی به سفیدی به مرمر که کسی نبود جز"نسرین"صورت نازش را بوسیدم و بعد از سلام و احوال پرسی وارد خانه شدیم با زن عمو و عموی عزیزم سلام و احوالپرسی کردم ان ها هم احوالم را گرفتند و من جوابشان را دادم دکتر و پدر مادر امدند و "نسرین"و"ارمان"همدیگر را پسندیدند و قرار بله برون و محضر و حتی اندازه سکه را گذاشتند تا فورا برای کار های اقامت به ترکیه سفر کنند...
ان شب هم من تازه فهمیدم که ما و عمو اینا قراره برای زندگی به شمال بریم ...
زن عمو و مامان همش بهونه میارند که ما سالهاست اینجا زندگی میکنیم و دوست نداریم برای ادامه زندگی به شهر غریب بریم و سر انجام قضیه این بود که مامان و زن عمو با سرویس طلا راضی شوند و نه تنها راضی شدند بلکه شروع به جمع کردن وسایلهایی کردند که زیاد مورد نیاز نبود خلاصه اینکه شنگول شده بودند ...

Morvarid Homayon #

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۵۷
morvarid homayon

سلام عزیزای دلم 😍

تعداد بازدید کننده ها کمه و قصد دارم تا تعداد بازدید کننده ها بالای 50 تا نشه قسمت بعدی رو نمیزارم لطفا تبلیغ کنین چون جاهای خوب خوبش مونده و این رمان قراره خیلی هیجانی باشه و مطمعنم شما هم دوست دارین ادامش رو ببینید. دوست دار شما مروارید

آدرس:☆☆

Morvarid Homayon.blog.ir

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۱:۱۰
morvarid homayon

و به من اشاره کرد تا سر جای اصلی بنشینم ورزش های مورد نظر را انجام دادم و کارمان که تمام شد دکتر زنگی به منشی زد و گفت :کسی رو داخل نفرست و به بقیه ی بیمار ها بگو دکتر حالش خوب نیست !!!وگوشی را گذاشت.ماهر سه تعجب کرده بودیم دکتر رو به ما کرد و گفت:برای رفتنم به کانادا و سه سال زندگی در انجا باید متاهل باشم از اونجایی که من تو اینجا کسیو ندارم از شما میخوام که برای من یک دختر بااعتمادپیدا کنید که با شرایط من کنار بیاد .مادرم که زودتر از ما از آن هاج و واجی در امده بود در جواب دکتر گفت :حتما دکتر جون ،یک دختر برات پیدا میکنم عین دسته گل که افتاب مهتاب ندیده باشه ،دکتر خندید و گفت:نه دیگه تا اون حد .من هم یک خنده ای کردم که دل خودم سوخت یکدفعه یادم امد نامش را میخواستم بدانم هر جا را نگاه میکردم نامش نبود حتما روی در زده اند بیخیال شدم دکتر روبه من گفت :دیگه رو ویلچر نمیخواد بشینی پاهات خوب شده خوشحال شدم اما باز به همان حالت برگشتم گفت: تا یک ماه دیگه خوب میشی بهتون یک دکتر معرفی میکنم، من برای اقامت باید یک ماه سفر یک ماهه به ترکیه برم و برگردم تا اون موقع مطمعنا خوب شدی و دوباره بیا پیش خودم تا چند نسخه وررشی و فیزیو تراپی برات بنویسم که خوب خوب بشی!پدر و مادر با لبخند از دکتر خداحافظی کردند و من هم با سرم خداحافظی کردم دکتر به مادر و پدر گفته بود میتونه حرف بزنه ولی خودش حرف نمیزنه.هنگام رفتن نگاهی به در اتاق دکتر کردم و با خودم گفتم چرا تا به حال دقت نکرده ام "آرمان عبداللهی"پدرم من را در ماشین گذاشت و به سمت خانه حرکت کردیم مادر با پدرم از اول مسیر تا اخر مسیر در مورد دخترهای فامیل صحبت میکردند از "آرمان"ناراحت بودم اگر کمی اطراف خود را نگاه میکرد من را میدید از حرفی که زده بودم خنده ام گرفت ولی خب دیگر برای من فرقی نمیکرد به خودم قول دادم که دیگر به ان دکتر فکر نکنم. به خانه زیبایمان رسیدیم وارد شدیم تصمیم گرفتم که دیگر سوار ویلچر شدم پیاده شدیم خوشحال شدم خندیدم با کمک کسی میتوانستم راه بروم مادرم دستم را گرفت وارد اتاق شدیم مادرم من را تنها گذاشت کم کم لباسم را عوض کردم صدای مادرم می امد که با زن عمویم در مورد"نسرین"دختر عمویم صحبت میکردند به نظر میرسید که زن عمو خوشحال شده است و قبول کرده است مادرم وقتی تلفن را قطع کرد به اتاقم امد و گفت:میخواهیم "نسرین"را برای دکتر بگیریم تنها فقط لبخند زدم...

Morvarid Homayon #

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۷ دی ۹۶ ، ۲۳:۴۵
morvarid homayon