رمان سرای مروارید

در این وبلاگ قرار است رمانی به قلم خودم گذاشته شود از شما تقاضا دارم من را همراهی کنید.😍هرگونه کپی برداری صرفا حرام میباشد.

رمان سرای مروارید

در این وبلاگ قرار است رمانی به قلم خودم گذاشته شود از شما تقاضا دارم من را همراهی کنید.😍هرگونه کپی برداری صرفا حرام میباشد.

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

عمو وپدر به مامان و زن عمو خبر دادند که دست از جمع کردن  وسایل بردارند وخود را برای سفر دو روزه به شمال اماده کنند   تاچند خانه را که انتخاب کرده اند انهاهم ببینند و از بین آن ساختمان های دوطبقه یکی را انتخاب کنند.
همگی آماده سفر شدیم به جز"نسرین"که قرار شد با اقای  "عبداللهی"به کار های اقامتشون مشغول بشن. هر چند که نمیتونم دکتر رو فراموش کنم اما میشود چه کرد ،ناراحتی فایده ندارد .
در طول راه تمام مدت حواسم به دکتر بود اما با دیدن هوای پاک جاده های سر سبز شمال که روح را از تن ادمی میپروند ؛روح از تنم پرید و سر گرم دیدن ان پدیده شگفت اور شدم تا...
تا زمانی که به جایی رسیدیم که یک خانه دو طبقه بود و بود و اطراف ان را زمین های کشاورزی برنج و چایی محصور کرده بودند .من که به شخصه از دیدن چنین خانه ای خوشحال شدم و به وجد امدم .
همگی پیاده شدیم وارد شدیم ...
دو طرف حیاط بزرگ را درخت های پرتقال و نارنگی و زیتون....احاطه کرده بودند.به خانه ی چوبی روبرویم نگاه کردم زیبا و خوشمزه چنین خانه ای را باید خوشمزه خطاب کرد..
مرد بنگاه دار شروع به صحبت کرد:این خانه استثناعا 3 طبقه هست .صاحب این ساختمان سه برادری هستند که دو نفر انها مجبور به فروختن ارث پدریشان هستند و یکی از انها قصد فروش ندارد و اگر شما دوست داشته باشید با این شرایط در چنین خونه ای زندگی کنید قبول کنید البته لازم به ذکر که آقای "رحمانی "در اطراف اینجا در یک زمین کشاورزی کارگری میکنه و تمام وقت خونه نیست و خود اقای "رحمانی"هم الان خدمت میرسن .
صدای در به گوش رسید و مردی بلند قد ،هیکلی تنومند ، چشمانی سیاه و پوستی سفید با لباسی ساده وارد شد و با همه سلام و احوال پرسی کرد ،مادر و زن عمو که به هیچ وجه حاضر به از دست دادن چنین خونه ای نمیشدند و مردها هم از نگاه خانم ها همه چیز را میخواندند و شروع به بستن قرار داد کردند قرار داد را بستن و...
ان خانه یکی از فانتزی های من بود خانه ی دوست داشتنی من..
به خانه برگشتیم و با انرژی بیشتری شروع به جمع کردن وسایل خانه ما شدیم زن عمو و مامان عین کوزی کار خانه مارا میکردند تا بعد از کار خانه ما و برگزاری مراسم بله برون و امدن خاله دکتر از استانبول برای بله برون کار های خانه عمو هم انجام بدهیم.
صدای زن عمو می امد که میگفت:"مریم"،افسون هنوز عادت داره صبح ها نوشیدنی بخوره؟
مامان:اره چطور مگه؟
زن عمو :هیچی "نسرین"میگفت دکتر هم همین عادت رو داره و نسرین هم گفته "افسون"هم هر روز صبح نوشیدنی میخوره ولی خب میدونی قدیما میگفتن با شکم خالی نوشیدنی نباید بخوری.
وقتی زن عمو این صحبت را کرد صدایی در ذهنم جرقه زد"اولین تفاهم"و. .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۴۴
morvarid homayon
ممنون از نگاه های گرمتون❤
Morvarid Homayon #
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۱۴
morvarid homayon

یک روز بعد :
امروز قراره اقای "عبداللهی" با مامانم وپدرم به عنوان بزرگتر اقای "عبداللهی"به خاستگاری نسرین خونه عمواینا برن "نسرین"به من تلفن کرده که من هم یک ساعت قبل از مراسم اونجا باشم الان هم دارم آماده میشم تا با آژانس برم اونجا ،آماده شدم زنگ زدم آژانس گفت تا ده دقیقه دیگه یک پژو میاد دنبالم ،نگاهی به ساعتم میکنم 10 دقیقه ای میشه که منتظر اژانسم اما نیست که نیست...
تلفنم را که پدرم هدیه تولدم خریده بود را بیرون می اورم تا دستم را روی شماره آژانس میگذارم صدای قیییژ در سر کوچه امد خنده ام گرفت تکیه ام را از در گرفتم و به بیرون قدم گذاشتم با دیدن چهره ی حول زده ی پیر
تبسم ریزی کردم لبخند را پر رنگ تر کردم و لنگ لنگان به سمت ماشین تازه لنگ کشیده اش رفتم وقتی لبخند من را دید خیالش راحت شد
در ماشین نشستم و سلام کردم اوهم با ان لهجه ی شیرین شیرازی اش گفت:سلام دده شرمونده دور شد.
لبخندم را حفظ کردم و فقط سرم را تکان دادم فقط در مواقع که مجبور بودم حرف میزدم حرکت کرد ادرس خونه عمو را همون موقع به منشی اژانس داده بودم و نیاز نبود دوباره زبان زبان بسته ام را باز کنم.نگاهم به نگاه جاده گره خورد که از راه چشمانش بامن صحبت میکرد، از من گله داشت برگ ها درخواست میکردند در این روزهای پاییزی همراهیشان کنم من هم شرایطم را گفتم طوری گفتم که بفهمند درک کنند حال خرابم را، به خانه ی عمو رسیدیم خانه ای بسیار بزرگ و باغی که دوطرف خانه ی زیبایشان درخت های سر به فلک کشیده ی کهن سال در بر گرفته اند .کرایه را حساب کردم لنگان لنگان به سمت در سفیدشان رفتم ایفون را زدم بدون اینکه بپرسه کیه در را باز کرد وارد شدم یواش یواش داشتم قدم و به سمفونی کلاغها که روی سیم های توی کوچه نشسته بودند گوش میدادم که محکم در آغوش گرمی فرو رفتم سرم را بالا اوردم و چشمانم در چشمان ذوق زده اش گره خورد دختری با موهای قهوه ای بلند شلال،چشمانی مشکی و صورتی به سفیدی به مرمر که کسی نبود جز"نسرین"صورت نازش را بوسیدم و بعد از سلام و احوال پرسی وارد خانه شدیم با زن عمو و عموی عزیزم سلام و احوالپرسی کردم ان ها هم احوالم را گرفتند و من جوابشان را دادم دکتر و پدر مادر امدند و "نسرین"و"ارمان"همدیگر را پسندیدند و قرار بله برون و محضر و حتی اندازه سکه را گذاشتند تا فورا برای کار های اقامت به ترکیه سفر کنند...
ان شب هم من تازه فهمیدم که ما و عمو اینا قراره برای زندگی به شمال بریم ...
زن عمو و مامان همش بهونه میارند که ما سالهاست اینجا زندگی میکنیم و دوست نداریم برای ادامه زندگی به شهر غریب بریم و سر انجام قضیه این بود که مامان و زن عمو با سرویس طلا راضی شوند و نه تنها راضی شدند بلکه شروع به جمع کردن وسایلهایی کردند که زیاد مورد نیاز نبود خلاصه اینکه شنگول شده بودند ...

Morvarid Homayon #

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۵۷
morvarid homayon