رمان زندگی به سبک پاییزی قسمت7
که به درختی تکیه کرده بود،یواش یواش به سمت آن درخت رفتم ،از دور شانه های مرد تکان میخورد!!
با احساس اینکه آن مرد در حال گریه کردن است راهم را کج کردم تا خلوت یک"مرد"را بهم نزنم . هوا تاریک شده بود در حال برگشت به خانه ی زیبایمان بودم که صدای ناله ی چیزی به گوشم خورد جلوتر رفتم صدای ناله ی زنی بود که به زمین افتاده بود وقتی سر و صورت خونی اش را دیدم وحشت زده شدم بالای سرش رفتم صدایش کردم:خانم؟!خانمم؟!جوابم را نداد یعنی نتوانست زبان ،زبان بسته اش را تکان دهد فقط با دستان بی جانش پایین شلوارم را گرفت.
گوشی تلفنم را بیرون اوردم با دیدن 6 تماس بی پاسخ از "پدر" و 3 تماس بی پاسخ از"نسرین"و مهمتر از همه" دکتر" که رکورد را شکانده بود 15 تماس ،در شوک بودم که با خاموش شدن تلفنم حواسم جمع شد...
واااای !!!چه فاجعه ای خاموش شد.. نگاهی به اطراف کردم کسی نبود داد زدم:کمکککک!!!؟؟کمککک؟!!!صدای چیزی آمد که با سرعت به طرفم می آمد به همان طرف نگاه کردم چندی گذشت اما نه چیزی نبود دوباره صدا آمد و دوباره نه نبود !
کم کم داشتم میترسیدم؛ناگهان دو چشمی را دیدم که انگاری درونش چراغ روشن کرده بودند،به زن نگاه میکرد . یکدفعه به زن حمله ور شد به خودم آمدم به طرفشان دویدم که گرگ لحظه ای من را دید به طرف من حمله ور شد که ناگهان دستی با عصبانیت من را به عقب کشید و با تفنگ پای گرگ را زد گرگ روزه کنان از آنجا رفت ...
تا سرم را برگرداندم دو گوی مشکی میان دریایی خون را دیدم..ناگهان صدایش بلند شد گفت میخواستی جونتو از دست بدی دختر !!؟و دیگر هیچ .
همین؟چه خلاصه شاید همین لیاقت من باشد...
تلفنش را بیرون آورد به اورژانس تلفن کرد خیلی نگذشت که صدای اورژانس به گوشم رسید. تلفنش را گرفتم و به مامان خبر دادم چون پاهای خودم هم درد گرفته بود . دو سه ساعتی بود که بیمارستان بودیم قرار شده بود برادر آن زن که آمد برگردیم و پلیس امد و چند سوالی پرسید و برای آن خانم تشکیل پرونده داد و رفت.
به سمت چند پرستاری که در حال صحبت کردن بودند رفتم و از انها شارژر تلفن خواستم یکی از انها به همراه داشت تا گوشی ام را به شارژ وصل کردم شروع به زنگ خوردن کرد "دکتر"شوکه بعدی جواب دادم :
_الو سلام
+علیک سلام
_ببخشید من شارژ گوشیم تموم شده بود
+من کاری به این کارا ندارم کجایی؟
_بیمارستان
+بیمارستان؟
_بله
+کدوم بیمارستان
نام بیمارستان را گفتم و تلفن را قطع کردم
20 دقیقه بعد دکتر تنها با عصبانیت به سمت ما می امد و گفت..
Morvarid_Homayon #