و بعد از بستن قولنامه به سمت خانه حرکت کردیم،مامان و زن عمو تند تند در حال جمع کردن وسایل ها بودند
عمو به طرف من آمد گفت:دخترم؛با پدرت صحبت میکنم تو برو خونه شمالی شوفاژ هارو روشن کن خونه گرم بشه تا ما بیایم انشالله ما فردا صبح میرسیم .لطفا وسایل های مورد نظرت رو بردار.
عمو با پدر صحبت کرد و بعد از جمع کردن وسایل های مورد نیازم و انداختن چند تیکه به زن عمو و مامان که در حال جمع کردن وسایل های خانه ی ما بودند،با خداحافظی از آنجا دور شدم و به سمت آژانسی که دم در منتظر من بود رفتم پدرم پشت سر من آمد و پول کرایه ی آژانس و آدرس خانه شمالی را داد و به من گفت مواظب خودم باشم. در راه به آن خانه عجیب فکر کردم تا خود شمال در خلوتم با خدای خودم راز و نیاز کردم از خدا سلامتی برای همه کسانی میشناسم و نمیشناسم کردم بعد از ان از هدف هایم و ارزو هایم گفتم حس خوبی بود .
هندزفری را در گوش هایم گذاشتم اهنگی شروع به خواندن کرد:
بگین به دادم برسه این همه بغضُ کم کنه
به غم بگین یکی دو روز منو فراموشم کنه
یکی اینجا شب و روز خیلی بیقرارته
نمیدونی این دیوونه چقدر چشم به راهته
روزا کار من شده هی مرور خاطرات
بگو این دل دیگه چقدر بمیره برات
شبا این دیوونه با عشق تو تو تنهاییاش سر کرده
نم بارون و خیابون خاطراتُ دو برابر کرده
گاهی وقتا زود به زود این دل من واسه ی دلت تنگ میشه
تنها راه عشق و ابراز علاقه م همین آهنگ میشه
دوریتو نمیتونم دیگه طاقت بیارم
میدونی که من چقدر دوسِت دارم
کاش بدونی که چقد بی تو پریشونم و بعد
نگو میری میدونی باورش سخته چقد
شبا این دیوونه با عشق تو تو تنهاییاش سر کرده
نم بارون و خیابون خاطراتُ دو برابر کرده
گاهی وقتا زود به زود این دل من واسه ی دلت تنگ میشه
تنها راه عشق و ابراز علاقه م همین آهنگ میشه
شبا این دیوونه با عشق تو تو تنهاییاش سر کرده
نم بارون و خیابون خاطراتو دو برابر کرده
گاهی وقتا زود به زود این دل من واسه ی دلت تنگ میشه
تنها راه عشق و ابراز علاقم همین آهنگ میشه
(آهنگ شب های دیوونگی _محسن ابراهیم زاده )
برای بار هزارم اهنگ را دوباره playکردم.
برای لحظه ای ماشین توقف کرد چشمانم را باز کردم راننده برای گله در حال عبور ایستاده بود وقتی همه ی گله به ان طرف خیابان رفتند ماشین دوباره حرکت کرد و من دوباره چشمانم را بستیدم.
با صدای خانم خانم گفتن های راننده با بدبختی چشمانم را باز کردم نگاهی به اطرافم کردم و خانه شمالی را دیدم راننده زود تر از من پیاده شد و چمدانم از صندوق عقب در اورد من هم پیاده شدم چمدان را برداشتم و به سمت در حیاط حرکت کردم عمو گفته بود صاحب خانه ؛خانه است در را که بزنم در را باز میکند و بقیه کلید هارا هم به من میدهد،تا دستم را بالا بردم که در بزنم در باز شد ان مرد مانند کسی بود که پشت در اماده نشسته باشد و منتظر باشد .با سر پایین سلامی کردم و او هم جوابم را داد و همه کلید هارا به من داد و مثل کسی که بی حوصله باشد خداحافظی کرد و رفت ...
وارد خانه شدم فقط موکت بود همین وسایل هایم را گوشه ای گذاشتم شوفاژ هارا روشن کردم
کمی نشستم حوصله ام سر رفت به سرم زد تا بیرون بروم و کمی قدم بزنم لباس مناسب پوشیدم و بیرون از خانه رفتم یواش یواش قدم میزدم بوی خوب نم می آمد هوای خوش را استشمام کردم بوی خوب برنج سراسر ان منطقه را پوشانده بود نگاهم به درختی افتاد که سبز و بلند بود که کسی به او تکیه کرده بود ...
Morvarid Homayon#