رمان زندگی به سبک پاییزی
چشمانم با پرتوهای نور خورشید باز شد با کمک تخت از جایم بلند شدم شیرین ترین خواب های زندگی ام در این فصل میگذشت و هر لحظه زندگی ام را شیرین تر میکرد.دوباره دراز کشیدم به سقف سفید چشم دوختم به برنامه هایم فکر کردم؛تااگر خدا خواست در یک تیم والیبال بازی کنم با فکر به چیز های شیرین نشستم صدای مادرم از راهروی کنار اتاقم می آمد با خودش میگفت :دختره خیره سر تا لنگ ظهر میخوابه!نگاهی به ساعت کردم که عقربه ها ساعت 7 را نشان میداد تبسم ریزی کردم و با چشمانی هیجان زده به در چوبی سفید اتاقم خیره شدم یکدفعه در با شتاب باز شد و قیافه ی غضبناک مادرم در میان چار چوب در نمایان شد و با دیدن من جلو امد و ویلچر به دست و این دفعه با قیافه ای مهربان به سمتم امد من را بلند کرد و روی ویلچر نشاند موهای شلالم را پشت گوشم زد و گفت صبح دختر قشنگم بخیر با دست راستم که فلج نشده بود صورتش را ناز کردم چشمم پر از اشک شد هنوز بعد از یکسال به عادت هرروزم صورتش را میگیرم و پرده ا ی شیشه ای جلو چشمانم را میگیرد اما پایین نمی آید نمیتوانم جوابش را بدهم زبانم بدون تقصیر از ترس لال شده بود ویلچر را هل داد به سمت میز قهوه ایه گران قسمت عتیقه برد،قبل از فلج شدنم هرروز صبح لیوان قهوه یا نسکافه میخوردم و اگر روزی این کار را نمیکردم سردرد میگرفتم مادرم هم بعد از آن تصادف کذایی عادت را حفظ کرده بود هرروز صبح بعد از دست به آب و شستن صورتم ،نوشیدنی برایم می آورد و بعد از آن آن تنهایم میگذاشت مادرم سر نوشیدنی را بست و نی را در ان گذاشت و در محل نوشیدنی هایم گذاشت و به سراغ کار هایش رفت و من را تنها گذاشت ویلچر را به سمت حیاط هدایت کردم و به حیاط زیبایمان نگاه کردم و به حرف های دکتر فکر کردم :اگه به ورزش هات و فیزیو تراپی هات ادامه بدی فلجی موقتت خوب میشه.جدیدا به ان دکتر جوان حسی خاص دارم وقتی به آنجا میرویم به من انرژی میداد...
Morvarid Homayon#