رمان سرای مروارید

در این وبلاگ قرار است رمانی به قلم خودم گذاشته شود از شما تقاضا دارم من را همراهی کنید.😍هرگونه کپی برداری صرفا حرام میباشد.

رمان سرای مروارید

در این وبلاگ قرار است رمانی به قلم خودم گذاشته شود از شما تقاضا دارم من را همراهی کنید.😍هرگونه کپی برداری صرفا حرام میباشد.

رمان زندگی به سبک پاییزی قسمت 5

شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۴۴ ب.ظ

عمو وپدر به مامان و زن عمو خبر دادند که دست از جمع کردن  وسایل بردارند وخود را برای سفر دو روزه به شمال اماده کنند   تاچند خانه را که انتخاب کرده اند انهاهم ببینند و از بین آن ساختمان های دوطبقه یکی را انتخاب کنند.
همگی آماده سفر شدیم به جز"نسرین"که قرار شد با اقای  "عبداللهی"به کار های اقامتشون مشغول بشن. هر چند که نمیتونم دکتر رو فراموش کنم اما میشود چه کرد ،ناراحتی فایده ندارد .
در طول راه تمام مدت حواسم به دکتر بود اما با دیدن هوای پاک جاده های سر سبز شمال که روح را از تن ادمی میپروند ؛روح از تنم پرید و سر گرم دیدن ان پدیده شگفت اور شدم تا...
تا زمانی که به جایی رسیدیم که یک خانه دو طبقه بود و بود و اطراف ان را زمین های کشاورزی برنج و چایی محصور کرده بودند .من که به شخصه از دیدن چنین خانه ای خوشحال شدم و به وجد امدم .
همگی پیاده شدیم وارد شدیم ...
دو طرف حیاط بزرگ را درخت های پرتقال و نارنگی و زیتون....احاطه کرده بودند.به خانه ی چوبی روبرویم نگاه کردم زیبا و خوشمزه چنین خانه ای را باید خوشمزه خطاب کرد..
مرد بنگاه دار شروع به صحبت کرد:این خانه استثناعا 3 طبقه هست .صاحب این ساختمان سه برادری هستند که دو نفر انها مجبور به فروختن ارث پدریشان هستند و یکی از انها قصد فروش ندارد و اگر شما دوست داشته باشید با این شرایط در چنین خونه ای زندگی کنید قبول کنید البته لازم به ذکر که آقای "رحمانی "در اطراف اینجا در یک زمین کشاورزی کارگری میکنه و تمام وقت خونه نیست و خود اقای "رحمانی"هم الان خدمت میرسن .
صدای در به گوش رسید و مردی بلند قد ،هیکلی تنومند ، چشمانی سیاه و پوستی سفید با لباسی ساده وارد شد و با همه سلام و احوال پرسی کرد ،مادر و زن عمو که به هیچ وجه حاضر به از دست دادن چنین خونه ای نمیشدند و مردها هم از نگاه خانم ها همه چیز را میخواندند و شروع به بستن قرار داد کردند قرار داد را بستن و...
ان خانه یکی از فانتزی های من بود خانه ی دوست داشتنی من..
به خانه برگشتیم و با انرژی بیشتری شروع به جمع کردن وسایل خانه ما شدیم زن عمو و مامان عین کوزی کار خانه مارا میکردند تا بعد از کار خانه ما و برگزاری مراسم بله برون و امدن خاله دکتر از استانبول برای بله برون کار های خانه عمو هم انجام بدهیم.
صدای زن عمو می امد که میگفت:"مریم"،افسون هنوز عادت داره صبح ها نوشیدنی بخوره؟
مامان:اره چطور مگه؟
زن عمو :هیچی "نسرین"میگفت دکتر هم همین عادت رو داره و نسرین هم گفته "افسون"هم هر روز صبح نوشیدنی میخوره ولی خب میدونی قدیما میگفتن با شکم خالی نوشیدنی نباید بخوری.
وقتی زن عمو این صحبت را کرد صدایی در ذهنم جرقه زد"اولین تفاهم"و. .

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۶/۱۱/۰۷
morvarid homayon

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی